Thursday, April 20, 2006

Love Board


نامش را بر تخته عشق نوشتم
ولی او هرگز نخواند این را

اینجا سرای دل من است
ای رهگذر سراسیمه قدم برمدار

قدم بر سرزمینی نهادی که انتها ندارد
پس آهسته رو تا سر ذاتش دریابی

درین خیال است که دگر یادی ازو در دلم نیست
خدایا بگذار هر طور آسوده است آنطور بیندیشد

خدایا از ملالتها به دورش بدار
چین خنده را بر لبانش بدوز

خدایا تنها کسی را که می توانست مرا بشناسد زمن ستاندی
او را از خودش نستان و آزادش بگذار
گرچه مرا در بند عشقش نهادی

خدایا تو دانی که او جنبه دفتر تربیت را داشت
ورنه هیچگاه بر او اسرارش را باز نمی کردم

خدایا تو دانی که من از برای چه آنطور پاسخش دادم
من با زبان راهنمایش به او پاسخ دادم تا طمع آن را بچشد
ولی او تحمل آن پاسخ را نداشت گرچه من مدتها تحملش را داشتم

خدایا افکارش را به آینده متمرکز کن
ذهنش را از مادیات به دور بدار

من توان اثبات خویش نداشتم
خجل گشتم و تاوان پس می دهم

خدایا تو و فقط تو دانی که همه چیزش را دوست دارم
پس چگونه توانم او را فراموش کردن؟

تا به این لحظه به معصیت آلوده نشدم
ولی دگر از امتحاناتت خسته شدم
خدایا راحتم کن که دیگر طاقت ندارم

در خواب نشانم دادی که یارم به من اعتماد ندارد
نتوانم باور کنم که اگر چنین باشد در هوشش شک کنم

خانواده عزیز است و دوستان محترم
ولی دگر این عشق چه صیغه است؟

خدایا سلامتش نگهدار


Monday, April 17, 2006

منحوس بازمانده


منحوس بازمانده

در ملحفه پیچیده، بر روی تخت افتاده
دو گوش سنگین، مجرای تنفس بسته

صدای نفسها به گوش، آه! نمی رسد، در دل می پیچد
مغزش فرمان نمی دهد قلبی که برایش می تپد

پیشانی از تب سوزان دردی در سراسر وجود
آهسته سر بر می آورد، من کجا ام؟

دوباره افسرده می شود، به زیر لاک می رود
اشکها راه گم کرده اند، چشمانش بی سو شده است

تو همانی که در آن زمان از احساس بی اعتنا عبور کردی
حال زمان عمری به تو داده است که بر خود بچشی

اطراف را نشناختی، بی تفکر به هر سویی شتافتی
بهانه ات چه بود؟ تجربه! براستی که گوشهایت سنگین شده

درد تو را به فکر واداشته خدایت داند که با تو چه کند فرشید

لرز وجودت را فرا می گیرد
صدایت در حنجره خفه می شود

فریاد التماس برای کمک به گوش هیچکس نرسد
انرژی ات به پایان رسیده به سختی نفس می کشی

مجبورت کرده اند که حرفی نزنی
سخنت نیش و کنایه به حقایق

حالش نپرسی، فراموشش کردی
آری آدمیان فریب غمزه نخورند دگر

تنها جوابت چیست؟ من این نیم!؟
چشمانت کور باد، ملحفه سیاه بر آن کشند

غریقی که شنا بلد بوده است ولی!؟
تا بانگ جرس منحوس خواهی ماند

غذا خوردن به تو آموختیم ولی غذا و آب را زتو گرفتیم
لذت عاشقی کردن به هنگام هجران یار را بیاموز

تب داغت قطع شده ولی در دل افسرده ای
... را پنهان کن اگر با مایی فرشید

"در نومیدی بسی امید است، پایان شب سیه سپید است"
سر به دامان درگاه ما نهادی، همچنان بر آسمان نگاهی بینداز

"ماندن و سوختن و ساختن همه یادگار عشق است
انتقام از تو گرفتن کار من نیست کار عشق است"


Thursday, April 13, 2006

خدایا رهایم کن


خدایا توان زیستن ندارم رهایم کن
خدایا نخواهم که دگر درد عشق کشم رهایم کن
خدایا از چه سان آفریدی مرا حال رهایم کن
خدایا نخواهم عمر بیش از این رهایم کن
خدایا عشق فانی نخواهم دگر پس رهایم کن
خدایا در هوای سرد این دنیا می لرزم رهایم کن
خدایا تحمل نکنم تهمت ننگ بر دامان خویش رهایم کن
خدایا صحبت درد عشق با معشوق نتوانم کرد رهایم کن
خدایا دست و دلم لرزان است از فراق رهایم کن
خدایا نخواهم که بذر کینه در دل بکارم رهایم کن
خدایا نتوانم غم معشوق ببینم دگر رهایم کن
خدایا آدمیان را ز من بیزار گردان و رهایم کن
خدایا افسوس مرا در دل کسی باقی مگذار و رهایم کن
خدایا کور شدم، کر و لالم گردان و سپس رهایم کن
خدایا صبر ایوب از آن صابرین است رهایم کن
خدایا همه تقصیرات را بر گردن من نه رهایم کن
خدایا ظلمت ترس از آینده بر من چیره گشت رهایم کن
خدایا قلب و مغزم را نابود ساز و رهایم کن
خدایا سخنش را بر من قطع کردی حال رهایم کن
خدایا خدا یکی عشق یکی، تمام شد رهایم کن
خدایا توجه اش را ز من گرفتی و دگر هیچ رهایم کن
خدایا ثمره اهدافم پاک شد و صورت مسئله رهایم کن
خدایا همی خواهم کین آخرین یاد باشد رهایم کن
خدایا من راه آسمانم را گم کردم به اشتباه رهایم کن
خدایا غم هجران نخواهمش، یارم آسوده باد رهایم کن
خدایا درین بادیه دویدم و جز بی وفایی دیدم؟ رهایم کن
خدایا "عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست" رهایم کن
خدایا نخواهم دگر چیزی ز تو جز آنکه رهایم کن
خدایا از تو التماس دارم رهایم کن
خدایا دوستت دارم رهایم کن

Sunday, April 9, 2006

مرگ سیاه Black Death



از چه گویم که دلم ...

مرا از برای ظاهرم دوست می داشت
با تمام وجود دوستش داشتم ولی درک نشد و ترکم کرد

دل مرا شکست با آنکه هرچه در توان داشتم برایش می کردم
ولی افسوس که امان نداد و رفت و بی اعتنا از من گذر کرد

فقط تو دانی که بر شرفم قسم خورم که هیچگاه قصد آزارش نکنم
ولی دگر طاقت سکوت دل ندارم چرا که خورشید دلم غروب کرده ست

اکنون دگر چیزی از تو نخواهم ای خدا
جز آنکه مرا به همانجا که آمده ام بازگردانی

من برای دنیای تو ساخته نشدم ای خدا
پس مرا به دنیای خودم بازگردان و رهایم کن

در حال و هوای هجران و فغان دل زندگی چه سود
جنبه کتمان حقایق تورا ندارم دگر، تاب سکوت در مقابل تهمت ندارم دگر

جسم و عقل و روح عاریه را باز ستان
اما مرا به خود بازگردان دگر از تو چیزی نخواهم

ای کاش که دیگر هیچگاه ظاهر و سیما بر نفسها مستولی نگردد

مگذار تا فرومایگان روح و باطن انسانها را بازیچه هوا هوس خویش کنند

عشق سفید بر من جفا کرد و مرا تنها گذاشت
شرمنده درگاه توام انتخابی دگر نیست جز مرگ سیاه!!!