Sunday, November 30, 2008

بهنامه


آن دم که تکیه زدی بر در ویرجینیا
نظری افکن بر روز خورشید و رئیس اینا

حاشا و کلا که مروی براه خلاف ای بهنام
میفتی در کوچه خلوت غربت به دام سیه فام

همه امید و آرزو دیدار قریب بهرک است
گرچه عمر این گلستان بسیار کوتاه و اندک است

شاد و خندان سیمای تو در خاطر باقی
هرکجا روی یاد تو در دفتر احساس ساقی

خورشید را دگر سخنی با تو نیست ای بهنام
جز آرزوی سلامت بهرک در کارنام

تقدیم به دوست خوبم بهنام

Friday, November 14, 2008

سرطان زده


مات و مبهوت
خیره به روبرو
سخنی نیاورم بر لب

توشه ام اندکی گردوست با نان و پنیر
چه برجها در خیال خود پروراندم
چه زمینها در نگاهم گستراندم

سر در گریبان خویش فرو برم
چشم ترس از پس مژگان پرپر شده
و تنی عاری ازمودر انتظار ملحفه

شاید به خیالم که باشم به خواب
لحظه ها میدوند بسرعت یک آه
مجالی نیست برای تجدید وفا

زخم سرطان در وجودم آکنده
بغض هجران در دلم آرمیده
صور مرگ گوشم آزرده

هرچه از علم و حکمتت بدانستم آزمودم خلق
هرچه از مال دنیا بدارم ببخشم بر خوبان
وقت آن رسید که باز هم پناه برم بر تو ای خدا