چشم دل
به بالا نگاهی انداخت
اشعه آفتاب به سویش زبانه کشید
دوباره سر به گریبان فرو برد
پلکهایش را بر هم بست
عزمش را جزم کرد
اینبار هم چشم به آسمان دوخت
ولی این بار فرق داشت
تحمل کرد تا ابرها کنار رفتند
باز هم مقاومت کرد
در حالی که اشک از رخسارش جاری بود
رهگذری زو پرسید:
به چه خیره شده ای؟
روشندل عاشق جواب داد:
به آتش فروزانی که بینایان از رویت آن عاجزند!
به بالا نگاهی انداخت
اشعه آفتاب به سویش زبانه کشید
دوباره سر به گریبان فرو برد
پلکهایش را بر هم بست
عزمش را جزم کرد
اینبار هم چشم به آسمان دوخت
ولی این بار فرق داشت
تحمل کرد تا ابرها کنار رفتند
باز هم مقاومت کرد
در حالی که اشک از رخسارش جاری بود
رهگذری زو پرسید:
به چه خیره شده ای؟
روشندل عاشق جواب داد:
به آتش فروزانی که بینایان از رویت آن عاجزند!
No comments:
Post a Comment