گذشته حال آینده
در میان برفها
قدمهای استوار برمی داری
کودکان خیال را بینی
قدم بر جای پای تو نهند
در افق نگری
دوستانی در راه مانده
حال قدری از تو فاصله گرفته اند
بی اعتنا گامی به جلو برمی داری
آرام آرام فرو می روی
ناگاه مردی آید که دست به سویت دراز کرده
و چراغش دوردستها را روشن کرده
خیز بر می داری
چشمانت را می بندی و باز می کنی
خورشید طلوع کرده
و مرد تاریکیها ناپدید شده است.
در میان برفها
قدمهای استوار برمی داری
کودکان خیال را بینی
قدم بر جای پای تو نهند
در افق نگری
دوستانی در راه مانده
حال قدری از تو فاصله گرفته اند
بی اعتنا گامی به جلو برمی داری
آرام آرام فرو می روی
ناگاه مردی آید که دست به سویت دراز کرده
و چراغش دوردستها را روشن کرده
خیز بر می داری
چشمانت را می بندی و باز می کنی
خورشید طلوع کرده
و مرد تاریکیها ناپدید شده است.
No comments:
Post a Comment